نتایج جستجو برای عبارت :

راستی گفتی چند سالته؟

با تو بزرگ شدم و با تو خندیدنِ قهقهه‌وار رو یاد گرفتم. من حتی ریسه رفتن با بی‌مزه‌ترین مزه‌پرونی‌هاتم دوست داشتم. حتی وقتی با لهجه‌ی قشنگ شمالیت می‌گفتی ۱۸ سالته، باور می‌کردم. برادرم به سادگیِ من می‌خندید. می‌گفت داره شوخی می‌کنه. اما باور کن من باور می‌کردم که ۱۸ سالته. اما می‌دونی غمگین‌تر از این که خودم حالا ۱۸ رو رد کردم، چیه؟اینه که سخت باور می‌کنم. خب...مثلا وقتی شبکه خبر می‌گه اوضاع درست می‌شه، باور نمی‌کنم. وقتی فلان مسئول
با تو بزرگ شدم و با تو خندیدنِ قهقهه‌وار رو یاد گرفتم. من حتی ریسه رفتن با بی‌مزه‌ترین مزه‌پرونی‌هاتم دوست داشتم. حتی وقتی با لهجه‌ی قشنگ شمالیت می‌گفتی ۱۸ سالته، باور می‌کردم. برادرم به سادگیِ من می‌خندید. می‌گفت داره شوخی می‌کنه. اما باور کن من باور می‌کردم که ۱۸ سالته. اما می‌دونی غمگین‌تر از این که خودم حالا ۱۸ رو رد کردم، چیه؟اینه که سخت باور می‌کنم. خب...مثلا وقتی شبکه خبر می‌گه اوضاع درست می‌شه، باور نمی‌کنم. وقتی فلان مسئول
۱.از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که دیشب بعد قرآن سرگرفتن و اوایل جوشن کبیر یه جای نسبتا تاریک توی مسجد نشسته بودم..یه دختر حدوداً بیست و هفت _هشت ساله آروم اومد نشست کنارم..هیچی نمی خوند فقط نگاه من می کرد..من از پونصد کیلومتری می فهمم  کسی داره نگام می کنه،این که کنارم بود..یه چند دقیقه بعد دیدم گفت دختر خانم..گفتم: بله..گفت: سلام خوبی؟!میشه یه لحظه وقتت رو بگیرم؟
گفتم: بفرما..گفت: کلاس چندمی؟ (یا ابوالفضل)گفتم: دوم :) با تعجب نگام کرد بعد چند
دانلود مداحی مادر مگه چند سالته با نوای حاج محمود کریمی
حاج محمود کریمی مداحی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
  فاطمیه 98  
دانلود صوتی نوحه مادر مگه چند سالته آرزوی مردن نکن
  متن مداحی  
مادر مگه چند سالته آرزوی مردن نکنزخم در رو پر و بالته فکر پر کشیدن نکن
دعام اینه که خوب خوب بشیدوباره خونمون و شاد کنیباید بمونی تا یه روز بیادداداش حسنم و دوماد کنیخونه بی تو بی روحهبی تو شب ها تاریکهاز نگاهت معلومهوقت رفتن نزدیکه
مادر مگه چند سالته آرزوی مردن ن
مادرت نیستم
اما اینکه میگن خاله مثل مادر دومه از نظر من درسته....
تو کی انقدر بزرگ شدی عزیز من؟
انقدری ک نتونم تو بغلم بگیرمت تا بخوابی؟
اونقدری ک نتونم بی بهونه پشت هم ببوسمت؟
اونقدری ک نتونم خیلی از کاراتو خودم برات انجام بدم با عشق؟
اما ممنونم
ممنونم ک هنوز زورت ب من نمیرسه
ممنونم ک هنوز باید شبایی ک پیشمی چند بار پتو رو روت مرتب کنم
ممنونم ک هنوز مثل بچه ها تو خواب غر میزنی و چرت و پرت میبافی
ممنونم ک هنوز بچگونه خاله صدام میکنی
ک هنوز میتون
یه جوریه که ترجیح میدم برم شرکت تا اینکه همش خوابگاه بمونم.. حیف که نمیشه. من واقعا آدمِ بیکار نشستن نیستم..
بى حال و حوصله م.
کلا روزاى خوبى نیست..
فکر زیاد میتونه هزار سال پیرت کنه حتى اگه همه فکر کنن ١٧،١٨ سالته. گاهى ترجیح میدم همون آدم کم سن و سالى باشم که بقیه فکر میکنن. شاید اینجورى کمتر بفهمم، حس کنم.. دغدغه هام ساده تر بشه. 
میخوام بیشتر توضیح بدم اما در توانم نیس
امروز یه دوقلو با باباشون برای مراقبت ۳ سالگی، اومده بودن مرکز بهداشت!
پوریا و پارسا! شیطون و خواستنی...!
موقع ثبت اطلاعاتشون تو سیستم، باباشون گفت که ۲ ساله از خانمش جدا شده! یه لحظه فکرم رفت پیش بچه ها و ناراحت شدم براشون ولی تمام روز داشتم فکر‌ میکردم کدوم بدتره!؟
اینکه وقتی یه سالته مامان بابات از هم جدا شن و تو آرامش بزرگ شی یا با کلی حس و خاطره بد، ۲۵ سالت بشه و تو جواب اینکه چرا با این همه مشکل جدا نشدین بگن به خاطر بچه هام...!نمیدونم...!
 
● موضوع انشاء به پسرها :  فکر کن ۲۵ سالته.
پی نوشت ها:▪ اوکیا نام یکی از شخصیت های سریال های ترکی است...
▪ تصویر اصل انشا به نظرم جالب تر بود تا اینکه متنش رو بنویسم.
▪ به نظر درک اینکه در بازیهای کبدی قهرمانی زنان آسیا در گرگان، مربی تیم دختران تایلند که مرد بوده ، را برای اینکه تو سالن راهش بدن روسری سرش میکنن سخت تر از این انشاست .
 
مجردی آزادی داره، تاهل محدودیت داره، مجردی کم خرج تره‌، تاهل پر خرج تره، مجردی مسئولیت کمتره، تاهل بیشتر.
مجردی حس خواهان بودن داری، مثلا اگه پسر جذابی باشی هر سری چشم یه دختر رو میگیری یا برعکس !!! ، اما تو تاهل تا متوجه بشن متاهلی ازت فاصله میگیرن، خیلی لذت داره هر جا میری بگن داماد آیندم یا عروس گلم !.
مجردی آرامش بیشتری داره، خصوصا اگه بشه از خانواده جدا شد و مستقل زندگی کرد، تجرد یعنی وقتی ۵۰ سالته شبیه ۴۰ ساله هایی، تاهل یعنی وقتی ۳۰ سا
هنوز نرفتم بودم توی اتاقی که باید کار کنم توی ایاناکار توی همون محوطه صاحب کار یاناکار آقای حمید ت منو دیده میگه چند سالته گفتم سی سالمه گفت به بقیه گفت این یارو که مرده هم سن و سال این بود !!!! قشنگ ریده میشه توی روح و روان ادم از صبح سعی کرده ام حالم خوب باشه با این همه درد ی که دارم سر حال باشم اما خب بعضی میرینند روی اعصاب آدم بدجوری سردرد گرفتم توی لحظه انگار یکی با مشت زد توی سرم !!! 
واااای خدددا اصلن فکر نمیکردم برنا به این زودی (۲سال و ۱۵ روزگی) و انقدر قشنگ این سوال رو بپرسه
وااای شیرین منی تو آخه پسر ماهم
و چقدر که شیرین زبونی داره این مدت:
دیروز وقتی مادربزرگش غذا آورد گفت: درد و بلا نبینی!
وقتی بهش گفتم رو میز نرو گفت: اینجا بشینم یار گله داره!
وقتی باباش بهش گفت به این سیستم پخش دست نزن گفت: این عادلانه نیست!
واااااای کوچولو تو فقط ۲ سالته آخه شیرینم.
و کلمات بامزه که خیلی به سختی جلوی خندمون رو میگیریم:
هپه بمان= هواپی
دوباره  رفتم اموزش پرورش بگم بابا،انسان،ادم.این همه ازمون استخدامی برگزار میشه..یکاری بکنین. چرا  نیرو جدید نمیگیرین شما ؟
چرا هیچ وقت توی دفترچه های لعنتی، رشته ها ما رو نمخواین؛ بعد از استان ها دیگه نیرو میگیرین..آقا میارین سرکلاس دخترا!نمیذارین بقیه باز نشست بشن تا ما هم احساس وجود کنیم خب!
بعد اینکه غرام تموم شد و  اونم گفت نیرو نمیخوایم و شما دخترا میرین درس میخونین انتظارتون میره بالا میخواین بشینین پشت میز(خودش خانم بود طرف!)میخواست
این معلم جدیده یهو وسط درس بهم میگه یعنی تو واقعا هیجده سالته؟
میگم هیفده سالمه
میگه ولی خیلی عاقل تر از سنتی!!خیلی آروم و متینی:|||
نیم ساعت بعد میپرسه یعنی تو لباسم میتونی بدوزی
میگم بله
تعریف میکنه خیلی خوبه مهارت بلدی و کنار طراحی لباس خیاطی ام پیش میبری:(
نیم ساعت بعد میگه یعنی تو که میخوای مستقل شی آشپزی بلدی
میگم بله
میگه پس کلکسیونت تکمیله
نتیجه اخلاقی:با این فرمول پیش بریم جلسه بعدی منو واسه پسرش خاستگاری میکنه:////////
پی نوشت:شما مورد او
فائزه رو شیر کردم که زنگ بزنه به روابط عمومی سیما و بهشون بگه تو شبکه پویا به جای پنگوئن پورورو، پونی کوچولو بذارن. 
هرچی من خجالتی‌ام تو مقوله زنگ زدن و حاضرم بمیرم و به جایی زنگ نزدم، این خواهر اصلا این جوری نیست. زنگ زد، سلام کرد، پیشنهادشو گفت، گفت ممنون و قطع کرد. البته جمله‌بندی پیشنهاد رو من بهش گفته بودم، اما بازم بهش افتخار می‌کنم که با اینکه می‌ترسید یه خرده زنگ زد گفت. 
بعد از چند دقیقه، می‌زنه تو صورتش و می‌گه: خاک تو سرم آبجی! ب
خیلی دنیای بدی شده ....الان که بیست و شش سالمه احساس سیری از دنیا کردم
لعنت به دنیای سرگردون .....یادمه چهارساله بودم هرکی میگفت چن سالته میگفتم هفت سالمه
وقتی هفت ساله شدم به خودم گفتم دیگه بزرگ نمیشم یدفه چشامو باز کردم دیدم شدم هفده ساله
باورم نمیشد الان که بیست و شش ساله شدم دیگه واسم عادی شده هیچ شوقی ندارم میدونم تا چشامو باز کنم شدم شصت ساله
یادش بخیر دوران نادانی کودکی فقط فکر بازی گوشی بودم خیلی دوران شادی داشتم حیفففففف
کاش
اول آدم پی
خُب خیلی مفتخرم که الآن مستند زندگی تیلور سویفت عزیز رو دیدم. راستش خیلی الهام بخش بود. از بچگی میدونست چی میخواست و همه ی توانش رو گذاشت، اصلاً مگه ممکنه شخصی هر چیزی که داره رو ریسک کنه و تهش نشه؟! تیلور از لحظه های خیلی سختی عبور کرده... از تحقیر شدنش توسط کانیه وست ، تازه جلوی اون همه آدم، تازه وقتی هفده سالته و حساسی :'( تا سرطان مادرش، تجاوز جنسی و... چه قدر واکنش ها و تصمیماتی که توی زندگیش داشته بود هوشمندانه بود... واقعا اسطوره گونه بود. نمی
سلام و عرض ادب
عزیزانی که دوست دارند پاهاشون رو 180 باز کنند با استفاده از این دوره به راحتی میتونند 180 باز کنند .
بین 1 تا 6 ماه زمان بزار و یک عمر راحت شو
این دوره طوری طراحی شده که همه میتونند ازش استفاده کنند . هم ورزشکارا هم مربیا و هم اونایی که اصلا ورزش نکردند همه و همه میتونند از این دوره استفاده کنند .
 
برای باز کردن 180 درجه مهم نیست چند سالته . در هر سنی و هر مکانی میتونی این کارو بکنی
 
 
بخشی از دوره آموزش باز کردن 180 درجه پا
 
 
 
کلیک کنید
امروز با خواهرم حدودای ساعت چهار رفتیم لب ساحل 
محل اقامتمون خیلی فاصله کمی داشت 
رفتیم و یکم تو آب راه رفتیم و اومدیم صدف جمع کنیم . یه اقایی که معلوم بود جنوبی بود اومد و یه مشت صدف اورد گفت این برای شما . اولش گفتم چقدر مهربونه. بعدش دیدم به طرز حال بهم زنی داره سعی میکنه صمیمی بشه . 
خواهرت چند سالشه؟ تو چند سالته؟محل اقامتتون کجاست ؟کجایی هستین ؟
من سعی میکردم همه رو سر سنگین جواب بدم اما اون کوتاه نمی اومد.
اومد گفت بیاین اینجا پاچه شلوارت
یادتونه اولین باری که غذا خوردید چقدر سخت بود..یادتون نمیاد،امان از پیری ،یکم فک کنید شاید یادتون اومد
یادتونه اولین باری که راه رفتید چقدر سخت بود هی مدام می خوردی زمیین ولی بعد یه مدت که یاد گرفتی راحت راه میرفتی    ،دوباره یادت نمیاد .. عجب!!!
یادتونه اولین باری که می خواستید برید مهد کودک  .. چقدر سخت بود باید از مادرتون جدا میشدیم ولی بعد از یه مدت راحت میشدید
....ااا شما مهد نرفتی!!! مگه چند سالته داداش.. نکنه از نسل دایناسورایی!!
مدرسه که رفت
پول آزادی و آرامش سه تا کانسپت مربوط به همن.سخته بدون داشتن یکیش اون یکی رو به دست بیاری.مثلا وقتی احساس میکنی برای آرامش پیدا کردن احتیاج به صحبت کردن با یه روانشناس داری ولی پول نداری و برای به دست اوردن اون پول آزادی نداری.پیچیده س یکم.ولی خب چیزی که میدونم اینه که ما از بین همین محدودیتا رشد میکنیم.یواشکی.مریض میشیم ها.سختی میکشیم ولی رشد میکنیم.برای به دست اوردن پول مجبور میشی خلاقیت به خرج بدی.نمیتونی بری بیرون؟همینجا به دستش بیار.تو خو
مَردم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه 
و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.
برای مردم خیلی مهمه که تو 
چی میپوشی؟
کجا میری؟
چند سالته؟
بابات چیکارس؟
ناهار چی خوردی؟
چند روز یه بار حموم میری؟
چرا حالت خوب نیست؟
چرا میخندی؟
چرا ساکتی؟
چرا نیستی؟
چرا اومدی؟
چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟
چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟
چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟
چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟
و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست
تا امروز باید می‌گفتم خجالت بکش، هشت سالته اما مثل بچه‌های دو ساله هرچی می‌شه گریه می‌کنی!
اما از فردا می‌تونم بگم خجالت بکش، نه سالته اما مثل بچه‌های دو ساله هرچی می‌شه گریه می‌کنی!
لطفا اون کاپ خبیث‌ترین خواهر سال رو دست‌به‌دست کنید برسه دست من. 
امروز تولد گرفتیم براش. کیک که نمی‌شد بخریم، من یه چیز پکیده‌ای پختم. 
مدت‌ها بود دلش یه گیتار اسباب‌بازی می‌خواست، اونم دادیم بهش برای کادو. داشت بال درمیاورد از خوشحالی. 
یه وقتایی دلم
یه مساله ای این جا باید باشه:)
هدف های کوتاه مدت، از چیزهایی که زندگی رو جلو می بره. انجام دادن یه کار بدون گرفتن جواب لحظه ای همون مرگ عه. برای داشتن انگیزه باید فیدبک گرفت. همیشه در کنار یک هدف دراز مدت هدف های کوتاه مدت هستن. اما چیزی که اتفاق افتاده اینه که یه روز می بینی هیچ هدف دراز مدتی وجود نداره. دوره اون هدف های کوتاه مدتت گذشته و مهلت و زمانت رو به پایانه. نمیخواهی با این اتفاق ترسناک مواجه شی، سعی می کنی فرار کنی. مدام در حال مخفی شدن و
خب امروز ۴۰ مادر بزرگ بود ...
و من و دختر خاله ها نشسته بودیم‌ یه گوشه و زارمون رو میزدیم...
که یه حاج خانومه اومد نشست کنار من...!و اینطوری زل زد بهم
از اول قصه اخرشو بخون...که حاج خانومه بهم گفت دختر جان شما چن سالته؟
گفتم جان؟؟؟
گفت جانت بی بلا...تو دختر کی ای؟
گفتم واسه چی؟
گفت ببین ؟داری از زیر سوالام در میری ...
گفتم ببخشید...!
۲۱ سالمه...دختر فلانیم...!
گفت پسرم ۳۰ سالشه درس درست حسابی نخونده...ولی!
منببخشید حاج خانوم منو مادرم صدا میزنه...
و رفتم نشست
از آدمایی که زیاد سوال میپرسن و
اتفاقا سوالات خصوصی هم میپرسن هیچ خوشم نمیاد. 
خونه ت کجاست؟ چقد اجاره میدی؟
خوبه؟ راحتی؟حقوقت چقدره؟ ماشین داری؟ برنامه ت واسه آینده چیه؟ ازدواج نمیکنی
چرا؟ ازدواج خیلی خوبه هاااا، راستی گفتی چند سالته؟ بهت میخوره فروردینی باشی!
فروردینی مغرور! نه؟ فروردینی نیستی؟ پس متولد چه ماهی هستی؟
اهل نماز و روزه هم هستی؟ به
آخرالزمان اعتقاد داری؟ 
خونه بودی؟ عه تعطیلات
شیراز موندی؟ حسابی استراحت کردی پس! خانواده
+ خانم، خانم، خانم، آدم صبح و شب ریس یک و دو بخوره، برای بچه‌ش ضرر داره؟
× بچه؟
+ آره اگه بچه‌دار بشه.
× یعنی تو حاملگی؟
+ آره.
× o_O مگه می‌خوای حامله بشی؟
+ می‌پرسم اگه یه‌وقت خواستم!
(مرکز بانوانه و اصلا اجازه‌ی خروج هم ندارن مددجوها!)

+ خانم مددیار بهم جایزه بدین.
_ چی بدم بهت؟
+ اجازه بدین موهای خانم تسنیم رو ببینم!
× o_OO_o

+ خانم شما به پوستتون چی می‌زنین؟
× هیچی.
+ یعنی اصلا کرم نمی‌زنین؟
+ نه.
× چقدرررر پوستتون خوووووبه!
+ همچنان o_O

مجموعا دویس
مدتهاست که 
نمی دونم چطوری بنویسم 
مدتهاست یعنی چند وقت? روزها? هفته ها? ماه ها? 
نمی دونم 
اما انگار حس می کنم 
نمی دونم 
اول اینکه خیلی از چیزای دنیا برام الکی شده 
دوم اینکه ازدواج همچنان یه رویاست اما دیگه باورم شده که دیری نپاید که نیازم تمام بشود 
دیگه تو فامیل پدری چون تا حد خوبی (خوب برای خودم) احترام دارم احساس آدم بودن می کنم 
این حس رو تو خانواده ی خودم اون قدری که میخوام، ندارم
در فامیل مادری هم کم دارم اما هست 
در محل کارم هم خیلی ک
معصومه دنبال کار میگرده و میگه فکر و خیال منم میکنه! و من گفتم فکر خودتو بکن فکر منو چرا میکنی 
سنم رو به روم آورد و گفت 24 سالته من 6 سال بعد از توام و اینه وضعم تازه من دکترم و برام کار نیست!!!
کتاب خوندن هام رو به روم آورد و میگه اینا کار نیست تفریحه! باهوش خانوم صد سال قبل از تو من خودم درد هامو پیدا کردم نیازی ندارم تو به روم بیاریشون! 
تغییر رشته ای که انجام دادم رو به روم آورد و گفتم که چوب غرورم رو خوردم.
بیکاریم رو به روم آورد اینو نتونستم چیز
به استاد پیام میدی که سر فصل بده منبع معرفی کنه سایت و فیلم معرفی کنه... میپرسه مجردی یا متاهل؟ چند سالته؟ ورزش میکنی؟ بدنت توپه؟؟؟؟ بعدم تمرین بده بگه منم اینارو انجام میدم ببینیم کی زودتر فیت میشه!!! عکس بفرست برات تمرین بدم!!!!!!!
استیکر بوس و قلب بفرسته برات
درسم که هفته ای یکبار انلاین از سرش باز کنه!!! نه فیلمی نه رویه درستی درستی.... این بهترین استاد ما بود خیر سرمون که منتظر بودیم باهاش درس ارائه بدن!!!!!
فک کنم اوناییم ک ازش تعریف میکردن بابت
باز میخای بری تو رویا؟! تو هیچی نیستی بدبخت. باز میخای چه رویایی ببینی؟ خواننده شدی یا یه شرکت بزرگ داری (پوزخند) خاک تو سرت، چند سالته؟ چند سال؟! یه پسره هست با هم کار می کنیم. 18سالشه دوتا بچه داره، تو چی؟ یا میخای بگی عقل نداره! نه جونم یه ماشین زیرباشه از حمام ما تمیزتر، خب دیدی خودت خری. یا اها پول در اولویتت قرار نداره. برو تو خیابون یه دختر پیدا کن که بگی: نگاه کن به صورتم بیا زنم شو اگه پیدا کردی میشم خرت. بس کن جون عمه ات. نداری که نداری، اصل
از اونجایی ک سید مارو به این چالش دعوت نمود، گفتیم که در این صبح تقریبا سرد پائیزی توی سالن مطالعه خابگا با بندو بساط مشتق و دیفرانسیل بنویسیم.ببخشید که کامنتارو دیر جواب میدم، همشونو میخونم و حتی موقع خواب بهشون فکر میکنم ولی میخوام سر وقت و حوصله جواب بدم.
"ریحانه عزیزم.الان من ۱۸ سالمه و تو هم ۱۸ سالته.با اختلاف چند دقیقه دارم برات مینویسم.برای اینکه باور کنی من خودتم  باید بگم تو چند ثانیه پیش ناخنتو خوردی.من دارم برات از چند دیقه اینده ح
سلام پسرم. این اولین باره که برات پست می ذارم. مامانت تا دو سه هفته پیش خیلی پیگیر بود که پست بذارم.
اتفاقات اولیه رو خلاصه میگم تا برسم به اصل مطلب. اوایل اینجوری بود که بی قراری هات در طول شبانه روز، زیاد بود. یعنی بعضی روزا شاید تا 10 ساعت، بی قرار بودی. و اگه تکون نمی دادیمت، گریه می کردی. این وضعیت تا حدود دو هفته پیش وجود داشت ولی کم کم از آخرای چهار ماهگی ت، بهتر شدی و توی این مدت اخیر، ساعت های زیادی رو بیدار و خوش اخلاق بودی. خب ما هم خیلی خو
امشب که تصمیم گرفتم بیام دوباره بنویسم کمتر از یه ماه مونده که ۲۷ سالم تموم بشه و ۲۸ سالگی رو شروع کنم و وقتی به عدد ۲۸ فکر می‌کنم کرک و پرم میریزه!! حس میکنم ما دهه هفتادیا خیلی زود بزرگ شدیم! چند روز پیش تو تاکسی نشسته بودم حوصله ام سر رفته بود (از شبکه‌های اجتماعی اومدم بیرون که جلوتر دلیلش رو می‌گم) برای همین رفتم تو گوگل سرچ کردم "talk with strangers" رفتم داخل یه سایتی شدم یه پسر هندی ۱۶ ساله اومد گفت دختری؟ گفتم نه پسرم گفت چی کار کنم من دنبال دوست
من اصلا و ابدا هیچ کانادایی رو ندیدم که سوالای فضولی بپرسن
کنجکاو میشن
میپرسن چند سالته
یا دینت چیه
یا نژادت چیه دقیقا
یا چرا موهات مثل ایرانیا فر فر و مجعد نیست
یا چرا قرمزی همیشه
البته اینو به شوخی میپرسن
یا مثلا چند تا خواهر برادر اری
یا شهر مادریت شبیه کدوم شهر کاناداس
یا هرچی مثل اون
ولی فضول نیستن
نمیان بگن خب کی میری امریکا؟ چطوری میری؟ چرا هنوز نرفتی؟ معدلت چند شد؟ مقاله ت چند تا سایتیشن داره؟ خواهرت عروسی کرد تو چرا هنوز مجردی؟ جزئی
امروز صبح که بیدار شدم یه موج ناامیدی عین یه کاور نامرئی تمام بدنم رو پوشونده .ممکنه حالا که دوازده ساله ایی این نامه به نظرت خیلی تلخ و مسخره بیاد و بگی من هیچوقت این کارا رو نمیکنم اما باور کن من بیست و چند سال بعد میدونم که همه این کارا رو میکنی.پس گوش کن بچه من صلاحت رو میخوام.
امیدوارم هنوز ماجرای *مو پر* برات پیش نیومده باشه ولی یه پسری تو کوچتون هست که ب عاشقش میشه و میره به همه میگه تو بودی نتیجه میشه اینکه کلی لیچار میشنوی و تصمیم میگیری
روش جدید ۹۰۱۵
بهترین روش ترک خودارضایی در جهان
با نام خدا
سلام خدمت دوستان عزیز ، امیدوارم روز و روزگار به کامتون شیرین باشه !
حتما دوست دارید بدونید که روش ۹۰۱۵ چیه ؟
روش ۹۰۱۵ بهترین روش دنیا برای ترک اعتیاد به خودارضایی ، استمنا ، جق زدن ، دیدن فیلم های مستهجن و مبتذل هستش .
این روش بصورت ۱۰۰ درصد تضمینی هست و امکان ندارد شکست بخورید.
حتی اگر ۱۰۰۰ بار تاحالا شکست خوردی ، نگران نباش چون این روش فرق داره و یه چیزه دیگه است !!
مهم نیست چند بار تلا
بازگشتی قهرمانانه ...

تو زندگی ات ،  اشتباه زیاد مرتکب شدی ، میدونم دلت اکثرا گرفته و غمگین هستی ، میدونم کلی حاجت داری ، میدونم همیشه تو خودتی و گاهی با خودت حرف میزنی ...
شاید فرصت ها و موقعیت های خوبی در گذشته ات را از دست داده باشی ، شاید بعضی اوقات در خلوتت گریهکنی ، اینا همه رو میدونم ، هیچ بحث و حرفی نیست ، قبول دارم اینا رو ...
خب سوالم اینه از امروز به بعد چگونه باید زندگی کنیم ؟ آیا باید در حسرت گذشته و مدام تو فکر و خیال باشیم و مدام آه
وقتی بق بقو بعد از مدتها حدوداً 10 سال رو میاره به رشته ورزشیش یعنی هندبال
موقعیت :رختکن
من :وااااای چقد دلم تنگ شده برای اینجا 
دوستم: مگه اومده بودی ؟
من: یه زمانی تو تیم بودم مسابقات میومدیدم اینجا و باشگاه ...
دوستم: عه پس بلدی؟
من: یه کوچولو البته یادم رفته 
موقعیت : زمین بازی
مربی: زمینو نصف نکنیییییییییییییییییییییید (فریاد میزد جا داشت میزدمون )
ومن در حالی که دیگ نفسی برای دوییدن نداشتم رو به دوستم میگم: بابا چرا تمومش نمیکنه دیگ؟
دوستم:
تا همین لحظه داشتم مستند «من هیث لجر هستم» رو تماشا می‌کردم. من شیفته‌ی کاراکتر «جوکر» نیستم. شیفته «انیس»، «پاتریک»، «کازانووا» یا «ویلیام» هم نیستم. شاید دلیلش این باشه که هر چیزی تو یک بازه زمانی نامشخصی جذابیت داره. ممکنه یک ساعت، یک روز، یک سال، ده سال یا تا آخر عمرت برات جذاب باشه و بعدش تموم بشه. مردن هم یک نقطه‌ی پایان برای اتمام هر جذابیتی می‌تونه طلقی بشه!! بعد از اون فضای جذابیت پذیر ذهنت کمبود جا پیدا می‌کنه و مجبوری مثل درایوه
 
+درست یا غلط می گویند شاعر روحیه کودکی اش را حفظ می کند.
 
+حاجی آن جا رو کرد به من گفت چند سالته؟ گفتم شصت سال -آ« وقت را می گویم- رو کرد به منشی و گفت: این شصت سالشه؟ وقتی می گویند شلاق بخور! می گه شصت سال. وقتی می گن شوهر بکن می گه شانزده سال ...
 
+
مادر من با این که زن روشنفکری بود و مدافع حقوق زنان بود در واقع در زندگی خیلی حقش از بین رفت و تضییع شد. میدانید، به سبب همان مرد سالاری که در ایران است. همین شوهر دوم مادر دو تا زن دیگر گرفت بعد از ازدواج
رمان رقص مرگدانلود رمان رقص مرگ اثر نگار مرادی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان رمان راجب آرزو دختری است که با نگاه به قاب عکس روی دیوار به خاطرات شانزده سالگی خود وقتی کنار پدر و مادرش حس خوشبخت ترین دختر دنیا را داشت …
 
خلاصه رمان رقص مرگ
بالاخره از تصویر خودم تو آینه دل کندم و از اتاق بیرون اومدم با دیدن پله ها به سرم زد روی نرده ها سوار شم و تا پایین یه سرسره بازی حسابی کنم اما چون اصلا حوصله ی غرغر
بدون هیچ اطلاع قبلی، دوتا کلاسم از سه تا کلاس اون روز کنسل شد.
من موندم و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم...
گفتم برم بشینم توی کتابخونه محبوبم و برای امتحان هفته دیگه یه کمی درس بخونم.
کتابخونه پر بود از بچه قد و نیم قد که براشون کلاس اریگامی گذاشته بودن. کلاسشون که تموم شد یه دختر 11 ساله با موهای بلندی که از دو طرف بافته بود، اومد نشست روی صندلی کنارم و شروع کرد به درس خوندن.
امتحان تاریخ داشت و میخواست جواب سوال هایی که یه
♡﷽♡
                                            
#رمان_رؤیاے_وصـــــال 
#قسمت_دوم

مامان  به پشت دستم  زد
مامان_ بخور اینقدر حرف نزن بہ جاے این بلبل زبونے ها یه کم با خودت فکر کن 26 سالته  اینقدر بهونہ هاے الکے برای ازدواج نکردن نیار .
_چشم حتما ، شما امر بفرمایید الساعہ اطاعت مے شود.
مامان با افسوس سرے تکون داد و گفت: 
تو درست بشو نیستے حُسنا خانم !
بعد از خوردن غذا ظرفها را توی سینک گذاشتم و مشغول شستن شدم .
_راستے احسان برای ناهار میاد؟ 
مامان_ نه گفت
اغلب مردم می آیند و می روند و زندگی می کنند، اما سبک ندارند. اغلب مردم می آیند و می روند و زندگی می کنند، اما سبک ندارند. پیامبران بزرگ الهی (علیهم السلام)، امامان شیعه (علیهم السلام)، همه بزرگان دین ما و اولیای خدا سبک زندگی (روش زندگی) دارند. در این نوشتار کوتاه به دو روایت از سبک زندگی امام زمان (عج) اشاره می کنیم. امام صادق (ع) درباره سبک زندگی امام زمان (عج) می فرمایند:«ان یسیر فیهم بسیره رسول الله (علیه السلام) و یعمل فیهم بعمله».1  متعهد می شود
موموی عزیزم، سلام. 
امیدوارم حالت خوب باشه. 
اینجا همه دارن برای شخصیت‌های خیالی دوست‌داشتنی‌شون نامه می‌نویسن و من از بین خیل عظیم دوستان خیالی‌م، تو رو انتخاب کردم.
می‌دونی، اول داشتم حساب می‌کردم که ببینم الان چند سالته، اما عد یه چیزی یادم اومد: مومو هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شه. مومو نباید بزرگ بشه. مومو همیشه همون دختر کوچولوی کوچولو، توی اون کت بزرگ بزرگ باقی می‌مونه.
مومو،یه بار یه نفر گفت که من شبیه توئم. قیافه‌م رو گفت. نمی‌دونم اخل
قسمت پنجم 
 
 
 
{30 دقیقه بعد }
 
 
 ×ممنون که با هام همکاری کردین ، میشه باهاتون عکس بندازم ؟؟
 
 
 + حتما ، بچه ها بیاید عکس بندازیم !!
 
 
 × 1، 2،3،ممنون .
 
 
 اعضا : خواهش می کنیم
 
 
 بک : خواهش می کنم
 
 
+ بک خودتو نگیر !!
 
 
 کای : اوه بک !! بلدی ها
 
 
 بک : دیگه در این حد بلدم !!!
 
 
+ می خوای بلد نباشی !! مثلا تو راهنمایی و دبیرستان خوندی !!
 
 
 بک : راست میگه خخخخخ
 
 
 دی او : اگه اینو به من گفته بود همین جا حسابشو می رسیدم !!
 
 
 +هیچ وقت هم چین چیزی ر
بسم الله الرحمن الرحیم
(1)
+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟
- ببخشید علائم کرونا چیاس؟
+ بیشتر تنگی نفس، تب و سرفه
- ممنون خدافظ ( دور و برش هم یه صدای هر هر خنده ای بلند شد و قطع کرد)
+ من: |: همین؟ تموم شد؟ :)))

(2)
+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟
- ببخشید من هر موقع وایتکس استفاده می کنم دچار تنگی نفس میشم
+ خب کمتر استفاده کنید
- باشه ممنونم. خدافظ
+ :|

(3)
+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟
- ما یه مری
واقعا که! ازت انتظار نداشتم! تا الان دیگه باید این ها را یادگرفته باشی!
این چه کاری بود کردی؟ دیگه الان ده سالته! هنوز یاد نگرفتی نباید تو خونه بدون دمپایی راه بری؟
هنوز یاد نگرفتی چه طور یه تفریق ساده را انجام بدی؟
هنوز یاد نگرفتی اتاقتا مرتب کنی؟
هنوز یاد نگرفتی ظرف چیزی را که می خوری جمع کنی؟
هنوز یاد نگرفتی؟!
هنوز.....؟!
انتظارات. انتظارات. انتظارات
انتظاراتی که هرچند وقت یکبار به حافظه ی بزرگترها می رسند و از زبانشان بیرون می آیند.
 به چه دل
فکر کن خسته و کوفته بعد یک هفته از راه برسی هنوز عرقت خشک نشده ، کلی آدم زنگ بزنن از تویی که نمیدونی رتبه ها اومده خبر بگیرن‌‌‌...
و من میگم نمیدونم بزارین نگاه کنم...
نمیدونم چی میشه ولی فعلا یه بحث افتضاحی بین مامان و بابا شکل گرفته 
همین...
و من دوباره یه لحظه حس میکنم یه فشار زیادی به پیشونیم وارد شده و از دماغم خون میاد...
و من نه تنها شروع نمیکنم دوباره 
متوقف میشم و ادامه نمیدم...
دوباره به خودم امید نمیدم و تلاش نمیکنم...
دیگه هیچی هیچ ارزشی
امروز یکی از دخترها بهم گفت : تو چند سالته؟ مگه همسن من نیستی؟ 
گفتم : آره هستم 
گفت : با اینکه همسن منی ولی از من خیلی جوون تر و خوشحال تری. نه که بهت بخوره بچه تر باشی ولی کلا خیلی شاد تری. منم تا یه سنی خیلی شاد بودم ولی از یه موقعی به بعد سرد شدم. 
گفتم : ببین من آدم شادی نیستم. فقط سعی می کنم با آدما خوشحال باشم. 
 
اینو گفتم و از کادر خارج شدم و در افق محو شدم
از این تعریف ها و تعبیرها توی این چندسال کم نشنیدم درباره خودم. برام جالبه. برای آدمی که
روزی یک پیرمرد با یک پسری آماده یک سفر میشن (خواهشا نپرسین چرا و کجا !! ) . اما برای این سفر نیاز به یک خر داشتن ( فکر کنم خر مودبانه تر هست نه ؟ ) . رفتن با همدیگه یک خر خریدن و خوشحال و سرحال آماده شدن که برن برای یک سفر خیلی خفن و باحال . خلاصه ، این پیرمرده و پسره و البته این آقا ( یا خانوم ) خره قصه ما باید از کنار چهار تا آبادی رد میشدن . پیرمرد و پسر ، پیاده همراه با خر راه افتادن . به اولین آبادی که رسیدن ، جای یک چشمه آب ایستادن که آب بخورن و وقتی می
[همه‌ی ما ول معطلیم. این محله تو طرحه و خراب می‌شه. ارزیاب بودن لااقل این خاصیتو داره که آدمیزاد جلوتر بدونه چی داره به سرش می‌آد!نه_ دل‌بستگی خاصی به این محله ندارم؛ اما هیجانم برای محله‌ی جدید از اینم کمتره.  مگه اونو کی‌ها می‌سازن؟ همین‌ها؛ بساز بفروش‌هایی که محله‌های دیگه‌ رو از ریخت انداختن! خب  تکلیف من چیه؟ باید بگم یا نگم؟ به‌هر‌حال همسایه‌ها جدی نمی‌گیرن؛ چون میون مقامات مختلف سر این طرح اختلافه... ]دیروز پنجره رو باز کردم. گ
اعتراف می کنم خیلی کار زشت و ناجوانمردانه ای کردم واقعاً...خب الان چیکار کنم اعترافمو گوش کنه:(
البته تقصیر پلیس شد چون قرار بود زود برگردم ولی نذاشتن-_-
پیاده شد ذرت مکزیکی بخره برام، پریدم پشت ماشین و... باور کنید فقط میخواستم تا اولین دور برگردون برم و دور بزنم همونجا ولی از شانس بدم همونجا پلیس وایساده بود...
قشنگ جلومو گرفت...یعنی اگه فقط علامت میداد که وایسم گازشو می گرفتم که مثلا ندیدم ولی قشنگ ااومد جلوی ماشین وایساد -_- یه ترافیکی شده بود :
اصلاحیه:
_سلام آقای باقری، خسته نباشید
_به، سلام خانم معلم! خوب هستی؟
_بله خدا رو شکر. اومده بودم یه دونه روسری بگیرم.
_خب بفرما، چه مدلی می‌خوای؟
_مجلسی می‌خواستم، رنگ روشن. کرم، صورتی، سفید...
_بفرما، این یکی رو دارم، نود و پنج. این یکی صد و بیست. این صورتیه هم خیلی خنکه، به درد این روزای جهنمی می‌خوره، هوف! صد و پونزده.
_چه‌قدر قیمتا رفتن بالا! تا همین چند وقت پیش همینا هشتاد تومن بودن.
_بالاخره آدم باید خرج زندگی‌شو از یه جا در بیاره، تو این دو
احتمالا بارها شده است که خواسته‌اید برای کودک خود کتابی بخرید، اما برای‌تان سوال پیش آمده که آیا کتابی که می‌خرم مناسب سن کودکم هست یا خیر؟ گاهی در  فیپای کتاب یا در پشت جلد عنوان می‌کنند مناسب برای گروه سنی «الف»، «ب»، «ج»، «د» و «ه». اما ممکن است ندانید منظورشان از این حروف کدام گروه سنی است.
ایسنا در مطلبی با همین عنوان می‌نویسد این رده‌بندی کتاب‌های کودک و نوجوان از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تدوین شده و با گذشت چند دهه و
چقدر بده که آدم وابسته باشه. منظورم این هست که به سنی رسیده باشه که کاملا بچه نیست و با این حال مجبور باشه جواب پس بده . نمیگم تو همه چیز اینجوریم اما تو یسری مسائل این درگیری رو دارم و دلم میخواد اختیارم دست خودم باشه. نه فقط از بیرون به من . که گاهی خود من وابستگی دارم به بیرون. باید کم کم این زنجیرارو بشکنم . رها شدن چه لذتی باید داشته باشه. نه فقط از وابستگی های بیرونی که چه مال من باشه چه دیگران نسبت به ادم داشته باشن بلکه گاهی یسری درواقع رفت
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
کناری ایستاده بودم و تماشا می کردم؛ درنگ و وقفه ای کوتاه در کنار کودک واکسی. نیمه روز بود و پسرک زیر تیغ آفتاب بساط کرده بود. تنها پوش بالای سرش، خنکی بنر تبلیغاتی بزرگی بود که روی بساطش سایه کرده بود و همین نیز هرازگاهی با باد جابجا می شد. به جبینش عرق نشسته و سخت مشغول بود که مرد جوانی از کنارش رد شد و بعد از چند قدم مجدد برگشت تا کفشش را واکس بزند. تمیزی و رنگ و روی کفش نشان می داد دلش زار پسرک است و خواسته به بهانه ای کمک کند. می توانست صدقه ای
کی باورش می‌شد من! من ِ بانوچه‌ی دی‌ماهی آرشیو دی‌ماه رو خالی بذارم اینجا؟ خالی موند خب! حتی 30 دی‌ماه یه یادداشت گذاشتم توی گوشی که ساعت 11 شب یادم بندازه یه پست بنویسم توی وبلاگ. راستش رو بخواین دلم واسه وبلاگم و شما و نوشتن تنگ شده بود اما بیشتر از اون دلم نمی‌خواست آرشیو دی‌ماه 97 توی وبلاگم وجود نداشته باشه. گوشی یادآوری کرد اما خب گرفتار بودم و نشد که بیام بنویسم. بگذریم گذشته دیگه حالا هزاری هم که بشینم افسوس بخورم نمیشه دیگه.
سلام.
اگ
سوار ماشین زمان میشم و هااام هاام گویان و بوق زنان میرم به گذشته چیزی که همیشه ارزوشو داشتم ، جان !!؟ نه آقای راننده زمانش و ایستگاهش مهم نیست ،قربون دستت من همین بغل پیاده میشم . هووف انگار یکم زیاد رفتیم عقب !!! اقای راننده قربون دستت یه دوتا ایستگاه بر گرد عقب ، حداقل ۱۴سال پیش باشه همون موقع که تازه خوندنو  یاد گرفتم . عه دور برگردون نزدیک نیست !!! خب بی زحمت جفت راهنمارو بزن دنده عقب بریم اخه پیاده خیلی راهه !.
خوب حالا من این نامه رو کجای این ا
نامه‌ای به گذشته
شجاع باشه. لطفا شجاع باش. التماس می‌کنم شجاع باش. از گفتن حرفات نترس. از قضاوت معلم‌هات نترس. از رفتار خلاف جریان آب نترس. از بیرون اومدن از حصار عرف و خرافه نترس. نهایتش اینه که آدم‌ها دوستت ندارن. به اطرافت که نگاه می‌کنی چند تا آدم می‌بینی که بتونی نظرشون رو محک قرار بدی؟ پس واقعا مهم نیست که آدم‌ها دوستت نداشته باشن. این غیرممکنه که کل دنیا ازت بدشون بیاد، پس نترس و سعی کن واقعا اون چیزی که فکر می‌کنی درسته رو بگی و انجا
قسمت پنجم 
 
{30 دقیقه بعد }
 ×ممنون
که با هام همکاری کردین ، میشه باهاتون عکس بندازم ؟؟
 + حتما ، بچه ها بیاید عکس بندازیم !!
 × 1،
2،3،ممنون .
 اعضا :
خواهش می کنیم
 بک :
خواهش می کنم
+ بک خودتو نگیر !!
 کای :
اوه بک !! بلدی ها
 بک :
دیگه در این حد بلدم !!!
+ می خوای بلد نباشی !! مثلا تو راهنمایی و
دبیرستان خوندی !!
 بک :
راست میگه خخخخخ
 دی او :
اگه اینو به من گفته بود همین جا حسابشو می رسیدم !!
 +هیچ
وقت هم چین چیزی رو نمیگم !! مگه از جونم سیر شدم !!البته اینم بگ
هانا- بهتون قبلا گفته بودم که چقدررررر پیش بچه ها محبوبم و دوستم دارن. طوری که مثلا میرم عید دیدنی بعد دقت می کنم بچه ی فامیل کل وقتی که خونه مامان بزرگش هستیم، ساکت نشسته و با اخم نگاهم می کنه؛ کاشف به عمل میاد که ترسوندش که اگه پاشی اذیت کنی میگیم فلانی دندون لقت رو بکشه! یا مثلا تو اتوبوسی که میره به شهرم سوار میشم، بعد تمام طول راه بچه ی صندلی کناری بهم خیره میشه و دم رفتن بالاخره یادم میاد که قبلا اومده پیشم و اصلا نخوابیده زیر دستم!
توی یکی
می‌دانستم
اگر بی‌پول بمانم، شب‌ها باید توی خیابان‌ها بخوابم. پلیس‌ مرا به دیوار میچسباند
و بازرسی بدنی‌‌ام می کند.به خودم گفتم، به ظاهر روسپی باشم یا نباشم، وضع چنین
است.

سابرینا
والیس: من روسپی‌ بودم اما با قانونی‌شدنِ آن مخالفم.

خدایا ما
غافلیم اما کافر نیستیم بنابراین با ما مثل آنها رفتار نکن با ما مثل مادری باش که
یک شب تا صبح از فرزندش بی خبر است و زمین و زمان را دوخته تا پیدایش کند و آنگاه
که او را پیدا می کند سخنی نمی گوید فقط او ر
فکرم به طرز فجیعی به مسأله‌ی غریبی به نام "تعهد در مسئولیت‌ها و مشاغل مختلف"مشغول بود. هیچ چیز به اندازه‌ی آدم‌هایی که نسبت به شغلشان جدّیت ندارند، روح و روانم را بهم نمی‌ریزد. اصلا این آدم‌ها را نمی‌توانم درک کنم. فرقی نمی‌کند مغازه‌داری باشد که به جای پرداختن به مشتری‌هایش، با تلفن حرف می‌زند یا سریال یا فوتبال می‌بیند یا کارمند و مسئولی که بدون توجه به صف آدم‌های بدبخت‌بیچاره‌ای که یک لنگ در هوا با اعصاب‌های خراب‌تر از گرفتاری
فکرم به طرز فجیعی به مسأله‌ی غریبی به نام "تعهد در مسئولیت‌ها و مشاغل مختلف"مشغول بود. هیچ چیز به اندازه‌ی آدم‌هایی که نسبت به شغلشان جدّیت ندارند، روح و روانم را بهم نمی‌ریزد.
اصلا این آدم‌ها را نمی‌توانم درک کنم. فرقی نمی‌کند مغازه‌داری باشد که به جای پرداختن به مشتری‌هایش، با تلفن حرف می‌زند یا سریال یا فوتبال می‌بیند یا کارمند و مسئولی که بدون توجه به صف آدم‌های بدبخت‌بیچاره‌ای که یک لنگ در هوا با اعصاب‌های خراب‌تر از گرفتاری
 ابتدا بخوانید داستان کوتاه را  تا در انتها به پرسش برسید .  حین خواندن سعی کنید تعداد خطاهای درون متن را بخاطر بسپارید. 
 
تقویم شماره ی 98 بروی دیوار میخکوب شده و با گذر ایام و چرخش روز و شب ، تقویم سینه خیز پیشروی کرده و یکقدم مانده تا قرینه شود .
رشت از تابش خورشید ، آفتاب سوخته شده ، 
هوای شرجی ظهر تابستان و پیچش روزمرگی ها بر آدمک ها . پیرزنی با موی سفید و عصای چوبی ، شیشه عینکش را پاک کرده و ، یکقدم جلوتر از رد پایش ، رخ در رخ کیوسک مطبوعات م
بنفشه چشم گرداند و به سامان نگاه کرد. هنوز هم به چشمش یک غول بزرگ به نظر می‌رسید. غولی که جانش را نجات داده بود. از خجالت چشم بست و از ضعف خوابش برد. با سوزش سوزن توی دستش از خواب پرید و احسان ناظمی را زانو زده کنار مبل دید. این حتماً یک کابوس بود و الا احسان ناظمی اینجا چکار می‌کرد؟
کابوسش زمزمه کرد: رفت تو رگ. ولش کن.
تازه آن وقت بود که متوجه‌ شد که سامان خدیوی هم پشت سر احسان زانو زده و  دست مشت کرده‌ی او را نگه داشته است. رهایش کرد و از جا برخا
1. سن مناسب برای ازدواج

سن مناسب برای ازدواج اگر همه چیز محیا باشد برای دختر
18 تا 19 و برای پسر 23 تا 24 سال. اگر حوالی این سنین میل به ازدواج داشتید
و شرایط ازدواج هم داشتید، به خانواده اصرار کنید که می خواهید ازدواج کنید.
رسول الله (ص): هیچ جوانی
نیست که در اوایل جوانی ازدواج کند، مگر اینکه شیطان فریاد بزند ای وای که دو سوم دین
او از دست من در امان ماند.

مقام معظم رهبری: پیامبر اکرم اصرار
داشتند جوانها زود ازدواج کنند چه دختر چه پسر، البته با میل و
 رمان عاشقانه قسمت دوم . فائزه در مرز عراق ۲
رمانکده کلیک کنید 
با کشته شدن علی حالم به کلی دگرگون شد.صحنه منفجر شدنش هیچ وقت یادم نمیره...جوری تیکه تیکه شد که حتی نتونستن سرشو پیدا کنن!تنها چیزی که ازش موند یه دست بود،وقتی اینو شنیدم حالم بد شد و از سنگر بیرون اومد و یه گوشه ای بالا اوردم.مرتضی اومد کنارم وایساد و گفت:_خیلیا اینجوری شهید شدن برادر،خیلی خودتو ناراحت نکن!از این حرفش انقد عصبانی شدم که بدون اینکه بهش جواب بدم از جام بلند شدم و به
رمان    رکسانا   ۸    بقلم     شین  براری  صیقلانی   
    
   ((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست تکون میده!))
-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!
مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!
-زهر مار برو انور زشته!
مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!
-اونجا چیکار میکنی؟!
مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!
-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!
مانی-نه در رو و میکنم بیا با
رمان    رکسانا   ۸    بقلم     شین  براری  صیقلانی   
    
   ((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست تکون میده!))
-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!
مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!
-زهر مار برو انور زشته!
مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!
-اونجا چیکار میکنی؟!
مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!
-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!
مانی-نه در رو و میکنم بیا با
 
شهروز براری صیقلانی براساس داستانی حقیقی
 
 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
 ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، ر
کلیک نمایید وبلاگ دلنوشته شهروز براری صیقلانی دریچه 

                 

 
نذر اشتباه  )        
        ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌
             
          قسمتی از اثر دلنویس خیس    ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها